برای نماز عصر عازم مسجدالنبی بودیم. در بین راه، پیرمرد گدایی از ما کمک خواست. هر دو بیتفاوت از کنارش گذشتیم؛ اما هنوز صدایش را میشنیدیم که در حق انفاقکنندگان دعا میکرد. ... ناگهان دست دوستم را گرفتم و از او خواستم بایستد. بعد به طرف مرد گدا برگشتیم. دست به جیب بردم، درهمی بیرون آوردم و به دست مرد گدا دادم و گفتم این پول را به تو میدهم تا در حق من دعا کنی. ...
برای ادامه روی ادامه مطلب کلیک کنید.
برای شرکت در دهمین جشنواره کتابخوانی رضوی اینجا کلیک نمایید.
تَق تَق، تَق تَق... یکی تند تند در میزد. انگار عجله داشت!
خدمتکار به امام هادی علیهالسلام نگاه کرد: «یعنی کیست که اینجوری در میزند؟»
دوباره تَق تَق صدای در بلند شد. خدمتکار فوری رفت و در را باز کرد. یونس نقاش بود. از زمانی که امام هادی علیهالسلام از مدینه به سامرا تبعید شده بود، به دیدن امام میآمد و اگر کاری بود، برایش انجام میداد. یونس عرق کرده بود. خیلی نگران و ناراحت بود. از ترس صدایش میلرزید: «آقا کجاست؟ میخواهم آقا را ببینم.» ...
برای مطالعه ادامه داستان روی ادامه مطلی کلیک کنید.
برای شرکت در دهمین جشنواره کتابخوانی رضوی اینجا کلیک نمایید.